1. یکی از صاحبان قلم که خیلی سال قبل (البته نه پیش از میلاد مسیح) در مشهد بحثهای این جانب را قابل دیده و قدم رنجه میفرمودند و اکنون استاد یکی از رشتههای علوم انسانی ـ که فعلاً نیازی به نام بردن از آن نیست ـ هستند بعد از متن اخیر برایم نوشتند:
سلام و ارادت خدایی در همون کانال نظرسنجی کنین ببینین چند نفر فهمیدن!
بنده هم ابتدا جواب دادم: «اکثر مخاطبان بنده طلبهاند» و بعد که بیشتر فکر کردم نوشتم: احتمالاً تصمیمگیرندگان و متولیان امر در این چند دهه مثل شما فکر میکرده و چون دیدهاند طلبهها به کتابها نمیرسند کتابها را به طلبهها رساندهاند.
2. عزیز دلی که دارند از نردبان فقاهت بالا میروند بذل لطف فرموده و زحمت ما را کم کرده (که ای کاش برای تمام متن چنین شود) و نوشتهاند:
خلاصۀ داستان این بوده است:
♦ داعى بالله در طبرستان قیام کرد و به حکومت رسید . شخصی (که ظاهراً اسمش ابوالمقاتل یا ابنمقاتل بوده است) در روز عید مهرگان به نزد او آمد و قصیدهاى برای ایشان انشاء کرد و خواست در ضمن آن قصیده بگوید که: یک بشارت نیست، بلکه دو بشارت است!
اما شعر خود را با #نفی شروع کرد و چنین خواند:
√ لا تَقُلْ بُشْرى وَ قل لی بُشْرَیانِ/ غُرَّةُ الدّاعى وَ یومُ الْمِهْرَجان
◊ نگو : بشارت ! بلکه بگو : دو بشارت : یکى آغاز حکومت داعى باللّه و دیگرى عید مهرگان.
♦ داعى بالله از اینکه او سخن خود را با نفی آغاز کرد، خوشش نیامد، لذا به او اعتراض کرد و گفت: خوب نیست که اوّل شعر کلمۀ «لا» باشد.
لذا این مصراع میبایست بعد از مصراع ثانی خوانده شود.
◊ ابوالمقاتل گفت که: اشکالی ندارد؛ زیرا افضل الذکر (لااله الا اﷲ) و اوّله حرف النهی!
♦ وقتی به این جای داستان رسیدم به یاد آن شعری افتادم که فرزدق در وصف زینالعابدین (ع) خوانده بود و آن را در «مغنی» نیز خوانده بودیم:
ما قالَ «لا» قَطُّ إِلّا فى تَشَهُّدِهِ/ لَوْلاَ التَّشَهُّدُ کانَتْ لاؤُهُ نَعَمُ
◊ ناگفته نماند این داستان طبق هر دو نقلی که شده، نشان میدهد که قدما چهقدر در این مسائل ادبی دقیق بوده و چه همتهایی داشتهاند
و در همین راستا با شعری زیبا برخورد کردم که گفته بود :
تا سخن زیبا شود یا شعر شیوا در کلام/ نکتهها باید رعایت کرد از حال و مقام
«لاتقُل بُشری» سرود، آن گه «و لکن بشریان»/ ز افتتاح زشت فاسد گشت حُسن اختتام
آنکه "ادلی دلوه" چون دید یوسف را به چاه/ ابتدا فرمود: "یا بُشری"، سپس "هذا غلام"
درباره این سایت